عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 23 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 24 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

شب یلدات مبارک

سلام هندونه ی مامان و بابا عزیزم جیگرم شب یلدات مبارک  یه دنیا دنیا دوست داریم و از ته ته قلبم می خوام که خدا بهمون لطف کنه و سال دیگه همچین موقعی شما چند ماه باشه که توی دل مامان باشی و با حس وجود تو بهترین و زیباترین شب سال را طی کنیم فندق مامان سفیدبرفی من برات بهترین و زیباترین لحظه ها را آرزومندم و از خداوند عاجزانه خواستارم که تو را صحیح و سلامت و صالح در آغوشمان بگذارد که ما وسیله ای بیش برای بزرگ کردنت نیستیم دوستت داریم   ...
30 آذر 1392

وای که چقدر دلم تنگ شده بود :)

سلام خوشگل مامان خوبی عزیزم؟ دلم برات یه عالمه تنگ شده بود ببخشید که نشده بود بیام و از حرفام برای تو نازدونه بگم ولی یاد تو خوشگلی بودم پروانه ی مامان هوا خیلی سرد شده و سوز سرما تن آدمو می لرزونه ولی من و باباجونی دلمون به عشق همدیگه گرم گرمه راستی یه خبر دیروز محمدپارسا اومده بود خونه امون و  کلی با من و بابایی بازی کرد کلی نقاشی کشیدیم و کارتون دیدیم و با هم دیگه قیمه ریزه درست کردیم خلاصه برات بگم که خیلی خیلی خوش گذشت ان شاالله وقتی تو صحیح و سلامت اومدی توی آغوش مامان و بابا دیگه برات سنگ تموم میزاریم   عسل مامان و بابا  خیلی خیلی دوستت داریم ...
26 آذر 1392

حرف دل با خوشگلکم

سلام خوشگل مامان خوبی عزیزدلم؟ میدونم که می دونی مامان چدر دوستت داره حتی از قبل از ازدواجم با بابایی همه حرف دل های مامان رو از مجردیش تا حالا می دونی آخه توی آسمونی و خدا نگهدار توست و همیشه می دونم مامان و بابا رو از آغوش خدا نگاه می کنی مامانم ، گلم ، سنبلم تصمیم جدیدی گرفتم یه تصمیم مهم برای زندگی خودم ... برای یه زندگی که دوست ندارم درآینده افسوسش رو بخورم اگر با خودم قرار می گذارم که دیگه درس رو ادامه ندهم ، دوست دارم به کارهای مهمی برسم که روزی آرزوشو داشتم و پولی که قرار بوده خرج تحصیلی بکنم که آینده ای برام نداشته ، خرج کاری بکنم که مفیده امروز برای اولین جلسه رفتم ورزش پیلاتس خیلی روحیه ام عوض شد تا ا...
9 آذر 1392

هدی کوچولو

سلام جیگر مامان امروز هم اومدم یه دوست جدید رو بهت معرفی کنم مامان جونی یه دوست خیلی خوبی داره که وقتی شما بیای میشه خاله فاضله شما این خاله جون یه آبجی بزرگتر داره که یک ماهه دختر ناز و قشنگش به دنیا اومده مامانم ، عسلم یک شنبه رفتم هدی کوچولو رو دیدم... هدی کوچولو نگاهش یه آرامشی داشت که نگو (بگو ماشاالله ) اون وقتی که رفتم فکر کردم تو رو دارم ( همون توهم الکی رو می گم ) این قدر بغلش کردم که نگو در آغوش مامان، هدی جون خوابش برد و قلبم تند می زد عاشقانه آن لحظه ها را دوست داشتم احساس کردم امید جوانه زده توی دلم نمی دونم با این همه که من و بابایی این قدر عاشقانه کنار هم هستیم و همدیگر رو خیلی دوست داریم چر...
6 آذر 1392

سرکارم گذاشتی مامان جونی!!

سلام پروانه کوچولوی مامان خوب مامانو سر کار گذاشتی و دلبسته خودت کردی اینه رسمش ؟!! درسته من و بابایی هیچ کاری برای اومدنت نکردیم ولی این عقب افتادن طبیعی نبود آخه تا حالا سابقه نداشت 5 روز پری خانوم دیر کنه و من تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که شما می خوای ما رو غافلگیر کنی و آخر سر هم مامان رو کشوندی آزمایشگاه تا خون بده خون دادن هیچی ، این همه فکر سورپرایز کردن بابایی و خانواده ها داغونم کرد :) بابایی میگه از بس فکر و دغدغه نداری این فکرها میاد سراغت ولی مطمئنم همین بابایی اگه لحظه ای فکر می کرد شما داری میای ، توی دلش از خوشحالی نمی دونست چی کار بکنه کوچولوی مامان  قسمت نبود محیط خونه ما گرم تر بشه و ...
4 آذر 1392
1